شاید یه وقت دیگه ...

وبلاگ شخصی مسعود

شاید یه وقت دیگه ...

وبلاگ شخصی مسعود

دلم نیامد این کودک را بکشم!


نوشته هایم را وقتی دنیا می آورم انگار یک پروسه بارداری را طی میکنند.بعضی از نطفه ها به جنین تبدیل میشوند.این جنین ها از تن و روح من تغذیه میکنند.بعضی آرام و بعضی بازیگوش.تکانهای یک نوزاد داخل رحم مادر چه حسی دارد!؟

این بچه را دنیا آوردم دلم نیامد به رسم بعضی از بچه های قبلی آن کار سخت را با این کودک انجام دهم.می دانید که کدام کار!؟

باشد میگویم کدام کار:من بعضی از طفل هایم را وقتی به دنیا می آورم مانند آن داستانهای قدیمی... سخت است گفتنش... بند نافشان را با دندانم پاره میکنم و نوزادم را پرت میکنم در دریاچه ام همان دریاچه ای که در جزیره ام دارم تا کروکودیل ها آن را بخورند..عجیب و بی رحمانه است اما نیامدنشان در این دنیا بهتر است.

چه میکشد خداوند....



من هنوز امکاناتم،تکنولوژیم،باورهایم برای قرن ها پیش است.بچه هایم از بیماری،از کمبود دارو،از فقر،از پلشتی و خیلی چیزها زود می میرند،یا خود آن ها را میکشم

بهتر از این است که با بیماری های ناشناخته ای مثل سندروم عصبی پارانئوپلاستیک و یا نقص آنتی‌تریپسین آلفا-1 و اینجور چیز ها زندگی کند و بعد بمیرد.

اما این یکی در چشم هایم نگاه کرد،زیاد برایش سختی نبرده بودم.طبیعی آمد ،درد نداشت ،حس عجیب و غریبی هم نداشت.دم غروب نبود و رکوئیم هم گوش نمی دادم زمان آمدنش.نمی دانم لحظه ای دلم برایش سوخت و خواستم که نمیرد.زیاد با استعداد و خاص به نظرنمیرسد اما حس خوبی به او دارم.

زیر یک زیرفون نشسته ایم بهانه میگیرد برایش قصه بگویم:

یکی بود یکی نبود من بودم و آرزوی معلم شدن.معلم بودن خوب است می توانم علاوه بر علم و دانش و هنر طرز فکر و دیدگاههای خود را به شاگردانم منتقل کنم...همانطور که معلم زیست شناسی مرا با کوه آشنا کرد.همانطور که معلم دینی مرا با پژوهش آشنا کرد..

خداوند انگار کسی دلم را چنگ میزند،فشاری روی قفسه سینه ام احساس میکنم،کودکم آرام خوابش برد...

خوب است که خوابید و رقص اشک های مردی خسته را روی گونه هایش نمی بیند...

نقاشیم آنقدر خوب نیست که تخیلاتم را نقاشی کنم.تصور این که با کودک 3-4 ساله ات در چمن زار باشی.کودک نشسته است و تو دراز کشیده و به هم نگاه میکنید لبخند میزنید

ناگهان افکارم بریده میشوند.دستان سیاه آن ول گرد روی کاغذهای سفید سطل زباله کنار خیابان...

من کجا هستم این ارابه آهنی به کجا میرود چرا انقدر عجله دارد برای طی کردن دنیا.دنیایی که چیزی از دنیا بودنش نمانده است.

وارد فلسفه های سکولار و آنارشیستی نمیشوم

راست میگویند ساده بودن زیبا و جذاب است

 

تهران شنیده ای در بوشهر زلزله آمده با این که تو هم مثل من ناراحتی اما خوشم می آید که نمی ترسی و آرامی چون من....

 

دیروز وقتی سرم به شیشه بود و سوار ارابه آهنی بودم و چشمانم خیره به خیابان به یاد چندکیلو خرما برای مراسم تدفین افتادم!توهم  قشنگی بود. مردی که عاشق جنازه ای می شود و ساعتی در روز با او حرف می زند.او ماشین و جنازه را زیر برف پنهان کرده که مبادا جنازه بو بیوفتد.و مرد با این که از برف خوشش نمیآمده اما اکنون مدام اخبار هواشناسی را گوش میدهد و منتظر باریدن برف است...

 

تعبیر قابل تاملی است که مغز را به دانه تشبیه می کنند.هر چقدر هم این دانه سالم و خوب و کامل باشد اگر بدون قلاف و پوسته در خاک قرار گیرد نمی تواند دوام بیاورد و تبدیل شود به نهالی،درختی،میوه ای و...

به راستی اگر دانه مغز ما باشد،قلاف و خاک کدامند؟به نظر میرسد قلاف همان معنویات،وجدان،دین یا ایدوئولوژی ست و خاک همان خانواده ،دوستان،جامعه و محیط زندگی ست.

انگار نوشته ها مانند نت های موسیقی که متفکرانه به سبکی رئال و رومانتیک  روی من اثر میگذارد.

 

گاهی نشانه ها و المان های کوچک میتوانند چقدر در زندگی نقش های زیبا بازی کنند.مثلا چند وقتی است با دیدن علامت " ! " تعجب .لبخند روی لبانم جاری میشود و یاد انسان شریف و باوقاری می افتم.به همین سادگی و فقط با دیدن !

به تنم نگاه میکنم.چه زخمهایی بر تنم به جای گذاشته روزگار

ایرادی ندارد،زخم ها اگر جسمم را آزرده کرده اند امروز دریافته ام که برای زیبا یی و صیقل روحم بوده.



کودکم خواب است.من هم کنارش دراز میکشم.مزرعه ای را تصور میکنم.باد نمیوزد بلکه یاد است یادهای وحشی از دورانی دور... در مزرعه خود چیز های عجیبی میکارم.چند وقت پیش صداقت کاشتم امروز جوانه زیبایی زده باورتان میشود؟!

قبول دارید در کنار گیاهان بودن و قدم زدن حس جالبی است.برای من گیاهان جانوران زنده ای هستند که از بس صبورند حرف نمیزنند و بیشتر گوش می دهند و گاهی که لازم باشد و صبرشان تمام شود با رفتارشان به نیوتن ها جاذبه را گوش زد میکنند.

نت ها یا درخت ها کنار هم قرار میگیرند و آهنگی زیبا یا بیشه ای سر سبز را خلق میکنند و انسان ها کنار هم قرار میگیرند و ....

 

اکنون که در ثور واهر هستیم و مرغ خوشخوانی در نزدیکی من است نمی دانم چطور بخواهم برایم بخواند تا دنیا با صدایش وارد جان من شود.صدایت را برایم رسم کن تا ببینمش

کودکم را تماشا میکنم.چقدر آرام و ساده در هزاران سال قبل از زمان حال

چه دست و پایی زد که نیندازمش درون دریاچه

حالا من و کودکانم عصرها سوار زورقی پیر میشویم و در دریاچه با کروکدیل های سیر بازی میکنیم!

کودکم همین نوشته من است...

 



سالی که نکوست از بهارش پیداست؟

قبل از شروع سال جدید یه مصاحبه با هفته نامه شریف داشتم که از همینجا از کامران اسدنیای عزیز به خاطر مصاحبه تشکر میکنم



عیدی من به خودم این ها بود!



یک سال گذشت با تمام فراز و نشیب هایش خدارا شکر، پر بود از تجربیات و دوستان جدید و درس عبرتهایی که جز با زندگی به دست نمی آمدند. نه در کتاب و جزوه ها بود نه از اطرافیان میشد یاد کرد. بعضی چیزها را باید تجربه کرد تا درک شوند.

دستان این هنرمند  خوش ذوق درد نکند و خوش به حال این درخت



با این که خشک شده است همچنان زیباست و باعث میشود لحظاتی کنارش بایستی.

راستی چه خوب است آنقدر معروف نیستیم که از دست

پاپارازیها نتوانیم به راحتی قدم بزنیم و هرجا برویم و نه  دیس تایم شده ایم که بخواهیم کوآلود مصرف کنیم!

و چه خوب این دوستان را دارم که کنار پرچین ها بایستیم و لبخند بزنیم و عکس بگیریم



ما عاشق این چپرها(پرچین ها) هستیم...

من و افشین و علی و امین



خوشحال شدم که امسال توانستم دوباره با دوستان قدیمی به کوه و آبشار برویم و از طبیعت لذت ببریم.

رفتیم آبشار .... انگارهنوز برای اسمش به توافق نظری نرسیده اند، آبشار لشکی یا آبشار وزگو یا همان آبشار ویزنه خودمان.مهم اسم نیست مهم زیبایی آبشار است



خوش گذشت و انرژی خوبی از این سفر یک روزه گرفتم 



سکوت بیشه زار در کنار صدای آب که سنگ ها را نوازش میکرد و پرندگان آزاد و رها.شکوفه ها و رنگ سبز چشم نواز درختان.باید شکرگذار باشم که دوستانی خوب دارم ،پاهایی سالم دارم و چشمانی پر سو که میتوانم در این شرایط باشم و از نعمت های خدا لذت ببرم

راستی دیدیم موجوداتی به اسم انسان را، که درختان را با بی رحمی میکشتند و میبردند و ... آه افسوس.



نهار رو در طبیعت خوردیم و برگشتیم به سمت سروصدای  شهر.

امسال عید، آرامش خوبی داشتم و انرژی خوبی گرفتم و آماده شده ام برای یک سال خوب

ای ابرها ای کوه ها دوباره به دیدنتان خواهم آمد



بعضی مطالب هم بود که به نظرم نباید گفت، چون نگفتنشان، عکس نگذاشتنشان و ندانستنشان بهتر است چون اینجا اگزیستانسیالیسم جایی ندارد!

دو فیلم که از دیدنشان لذت بردم  در ایام عید...


و در آخر ... سیزده را همه عالم به در امروز از شهر...



جزایر قشم و هنگام

صبح روز سوم حدود ساعت 5:30 از خواب بیدار شدیم.بعد از جمع و جور کردن وسایل و خوردن صبحونه ،روستای چاهکو رو ترک کردیم.هوا خیلی خوب بود و رکاب زدن در حاشیه دریای نیلگون همیشه پارس بسیار لذت بخش.چندجا واسه عکس گرفتن ایستادیم.

تو مسیر یه آقایی بهمون نقشه راههای قشم رو داد و کمی ما رو راهنمایی کرد و گفت که اگه بخواییم از سمت  باسعیدو دور بزنیم و از اون سمت جزیره بریم هم جاده اش خوب نیست و هم بخاطر ساخت و ساز نظامی عکاسی ممنوع و کمی اذیت میکنن و شاید دوربین ها رو بگیرن!

حدود ساعت 10 رسیدیم به باسعیدو



باسعیدو تقریبا آخرین روستا در غربی ترین قسمت جزیره قشم است.

بعد از رفتن به قبرستان انگلیسی ها



رفتیم به اسکله صیادی باسعیدو که پر بود از لنج های ماهیگیری که اکثر صیاداش بلوچ بودن.



بعد از دیدن ماهی ها و لنج ها و گرفتن عکس برگشتیم به داخل روستا و سه تا ماهی خریدیم و رفتیم در کنار ساحل و کبابشون کردیم.



تا ناهار آماده میشد فرصت مناسبی بود واسه عکس گرفتن از این پرنده های زیبا



و این درخت


 


بعد از خوردن ناهار تصمیم گرفتیم از همین مسیری که اومدیم برگردیم و به جزیره هنگام بریم.

بعد از کمی معطلی یه ماشین که مسیرش تا فرودگاه قشم بود ما رو تا فرودگاه آورد.همون مسیری رو که رفته بودیم برگشتیم و نشد باسعیدو رو دور بزنیم و غارهای نمکی رو ببینیم.

به سمت اسکله کندالو حرکت کردیم.حدود ساعت 4 بعد ازظهر به کندالو رسیدیم.



دوچرخه هارو بار قایق کردیم و رفتیم سمت هنگام.کرایه هر نفر 1000تومان بود.تو قایق تا به هنگام برسیم غروب خورشید رو تماشا میکردم



بعد از ورود به جزیره و طبق چیزی که تو اسکله به ما گفته بون رفتیم و خودمون رو تو پاسگاه معرفی کردیم.ظاهرا ورود و خروج ها به جزیره باید تو پاسگاه ثبت میشد.

به دنبال جایی بودیم تا شب رو اونجا سپری کنیم که با یک روحانی آشنا شدیم که برای ایام محرم آمده بود به جزیره هنگام.یه ساختمون که اگه اشتباه نکنم وقف از سوی خاتم الانبیاء بود و مرد روحانی آنجا مستقر بود.ما هم همراه روحانی به آنجا رفتیم.بعد از حمام کردن و خوردن چای رفتیم تا در مراسم عزاداری شرکت کنیم و چندتا عکس بگیریم.



صبح روز چهارم، صبح زود از خواب بیدار شدیم و بعد از آماده شدن و عکس یادگاری با حاج آقا سعادت شروع به حرکت کردیم.قرار شد دور جزیره هنگام رو رکاب بزنیم.جاده کمی بده بستون داشت(سربالایی و سرازیری) و بعدحدود 2-3 کیلومتر جاده خاکی شد.

معمولا تو جزیره هنگام کسی با ماشین این ور اونور نمیره ،توریست ها و مردم و نیروهای نظامی همه با قایق دور جزیره رو میگردن و هرجا بخوان توقف میکنند.خورشید طلوع میکرد ،جاده خاکی بود و کنار جاده خاک ریز درست کرده بودند گویی قراره جنگی اونجا اتفاق بیوفته!

یکی دوتا روستا تو مسیر دیدیم که یا خالی از سکنه بودند و یا فقط یکی دو خانوار اونجا زندگی میکردند.هنگام جزیره آرام و زیبایی است با سواحل مرجانی و آب زلال دریا و سواحل نقره ای که واقعا مثل نقره برق میزنند و گویی براده های نقره رو ریختن تو ساحل



اطراف جزیره و در دریا دلفین ها رو میتونید ببینید .در جزیره حدود 700 الی 800 نفر زندگی میکنند و جالبه بدونید حدود 600-700 جبیر(آهو) در سطح جزیره به آزادی زندگی میکنند.



مدرسه آموزش غواصی،مزرعه پرورش کروکدیل و نیروهای سپاه از دیگر مراکزی هستند که در جزیره هنگام فعالیت میکنند.مردم از طریق ماهیگیری و یا فروش سوخت گذران زندگی میکنند.آب و برق در جزیره هنگام رایگان است.



بعد از حدود 2ساعت دوچرخه سواری، در کنار ساحل صبحانه خوردیم.کمی صدف جمع کردم و زیر گرمای خورشید اندکی خوابیدم...

روی سواحل نقره ای با دوستانم عکس یادگاری گرفتیم


 


سپس برگشتیم به هنگام و با قایق برگشتیم به کندالو.و از کندالو حرکت کردیم به سمت شیب دراز.

در شیب دراز ناهار خوردیم و بعد چای و من به خاطر شرایط کارم باید امروز برمیگشتم بندرعباس و نمیتونستم با دوستام سفر رو ادامه بدم.

از دوستانم خداحافظی کردم و خود به تنهایی به سمت قشم حرکت کردم.بعد از عبور از مسن و سوزا(در سوزا میتونید محلی رو که برای بازدید از کروکودیل هاست تماشا کنید چون بازدید از مزرعه کروکدیل ها تو هنگام امکان پذیر نیست).

نرسیده به جزایر ناز در نزدیکی روستای ریو  هوا تاریک شد و حدود 15 کیلومتر تا قشم راه مونده بود و من باید به اتوبوس دریایی ساعت 9  میرسیدم.بعد از حدود 1ساعت یک زن و شوهر ایستادند و به من کمک کردند تا با ماشین آنها تا قشم بروم.اهل تهران بودند و برای پژوهش در قشم زندگی میکردند!

بعد از تشکر و خداحافظی از آنها به سمت اسکله شهید ذاکری حرکت کردم و سوار بر اتوبوس دریایی به بندرعباس برگشتم.

خدا را شاکرم به خاطر تمام این ها....

بااین که نتونستم تمام جاهای دیدنی قشم رو ببینم اما سفر بسیار شیرینی بود.دوستان جدید ،مکانهای زیبا و آب وهوای خوب

امروز تصور میکنم اگر در هنگام باشم و دریا طوفانی باشد و دریا رو تماشا کنم چه حسی بهم دست میده...




سفر به جزیره قشم

در آذر ماه سال 1391 دلم خواست و پاهام راهی شد...

شب قبل زیاد خوب نخوابیده بودم ،واسه همین تصمیم گرفتم صبح هر ساعتی بیدار شدم حرکت کنم!

صبح ساعت 7 بیدار شدم و بعد از جمع و جور کردن و چک کردن وسایل حدود ساعت 8:30 به سمت اسکله حقانی بندرعباس حرکت کردم(من در اون زمان در بندرعباس زندگی میکردم).

سوار کشتی مسافربری شدم،دوچرخه رو جلو گذاشتم خودم هم نزدیک دوچرخه نشستم.



دریا کمی نا آرام بود و باد از سمت چپ کشتی به شدت می وزید و موج ها آب رو میریختن روی من و دوچرخه.کشتی تکان های شدید می خورد.



بعد از یک ساعت رسیدم به قشم و با یه دردسری دوچرخه رو از کشتی پیاده کردم چون ارتفاع اسکله و کشتی کمی زیاد بود و خروجی برای افراد طراحی شده بود نه دوچرخه!

دوچرخه حسابی خیس و نمکی شده بود و باید هرچه سریع تر با آب شیرین میشستم دوچرخه رو.موقع خروج از یک گروهبان مرزبانی سوال کردم که شیر آب کجاست تا دوچرخه رو بشورم و تمیز کنم .چشمتون روز بد نبینه ،سوال کردن همانا و پیله کردن گروهبان همانا!

بعد از بازدید بدنی و چندتا سوال عجیب وغریب ،چاقوی چند کاره من رو گرفت و بعد از کمی جروبحث من رو به اتاق مرزبانی بردن.بعد از حدود یک ساعت من رو ول کردن و بی خیال شدن.نمیدونم چرا اما بعد از شنیدن این که تالش هستم این همه پیله و اذیت کردن اون گروهبان که گیلک بود شروع شد!

بعد شروع به حرکت کردم و به سمت درگهان به راه افتادم.معمولا برعکس این مسیر که من رفتم جزیره را دور میزنند و شروع به گشتنش میکنند.

در مسیر رفتن به درگهان این پرندها بودند که مجبورم کردن توقف کنم و ازشون عکس بگیرم.



حدود ساعت 12ظهر درگهان بودم و بعد از خوردن کمی آب و تنقلات به راه خود به سمت بندر لافت ادامه دادم.



در طول مسیر به کشتی و لنج سازی آقای افتخاری رفتم و چندتا عکس از لنج های در حال ساخت گرفتم.



جاده های قشم زیاد پهن یا خوب نیست اما خلوته و آروم و این خوبه.کم کم به اسکله لافت رسیدم و بعد شهر لافت.



در شهر متوجه شدم به غیر از من چندتا دوچرخه سوار دیگه هم تو شهر حضور دارند.بعد از وارد شدن به شهر دوتا پیرمرد رو سکوهای موج شکن نشسته بودن، نزدیک شدم و ازشون چندتا سوال پرسیدم.بهم گفتن میتونم تو دهیاری بمونم و خیالم از بابت امنیت اینجا راحت باشه.شهر کوچیک و با صفایی بود.



البته نمیشه گفت شهر اما روستا هم نمیشه گفت!بعد رفتم و با دوچرخه سوارهایی که کمی جلوتر از من به شهر رسیده بودند کمی صحبت کردم .دو مرد و دو زن بعد متوجه شدم که صاحب وبلاگ دوچرخه ها هستند و من قبلا از وبلاگشون بازدید کرده بودم.خلاصه در دهیاری شهر اسکان پیدا کردم و دوستان جدیدم هم در نزدیکی من در دهیاری ساکن شدند.



حالا نوبت به گرفتن عکس بود.



چاهای تلا و قلعه پرتغالی ها و عکس از غروب زیبای خورشید و لنج ها



غروب در لافت بسیار زیبا و آرامش بخش بود



و شام که راحت ترین نوع شام در این مواقع نودله، البته با کمی تنقلات و میوه و نوشیدنی



صبح ساعت 5:30 بیدار شدم .من در گوشه ای از دهیاری چادر زده بودم و دوستام داخل دهیاری بودن.صبح قبل از طلوع خورشید مشغول گرفتن عکس شدیم.




من و احسان و مهدی.اسم دوستای جدیدم احسان ومینا و مهدی و افسانه

صبحانه رو با دوستام خوردم و بعد از خوردن صبحانه به دنبال حسن علی محمد-شخصی که با قایق مسافران را به جنگل حرا می برد-گشتیم.

معماری و کوچه های لافت را دوست داشتم



پرندگان با آرامش روی زورق های پیر و سرمست از هوای خوب و آرامش اسکله




ساعت حدود 7:20 حسن آمد و من و دوستانم با قایق رفتیم به سمت جنگل های حرا




جزئیات زیادی را میتوان نوشت اما به قول قدیمیا هر که طاووس خواهد جور هندوستان کشد .البته علاقه مندان میتونن وبلاگ دوچرخه ها رو هم بخونن که از دید خانوم مینا کامران نوشته شده و بسیار خواندنی است.

اینم عکس حسن علی محمد توی جنگل حرا وسط دریا!



بعد از عکاسی از درختان و پرندگان برگشتیم به لافت و بعدش شروع به ادامه سفرمان کردیم.

من تصمیم داشتم از سمت گورزین به سمت جزیره هنگام برم اما از جو و صمیمیت دوستای جدیدم خوشم اومد.به هر حال حتی اگه تصمیم رفتن به جزیره هنگام رو داشتم مسیرمون تا طبل یکی بود.پس با هم همراه شدیم.



در ابتدا باد شدیدی از روبرو و سمت چپ می وزید اما بعد از گذشت حدود یک ساعت دیگه از باد خبری نبود و هوا عالی بود.

در طبل توقف داشتیم وناهار رو تو مسجد جامع طبل خوردیم و بعد از کمی استراحت به سفرمون ادامه دادیم.در طی مسیر به دره تندیس ها رفتیم .



چون داشتیم نور روز رو از دست میدادیم باید عجله میکردیم و خودمون رو به تنگه چاهکوه میرسوندیم.حدود یک کیلومتر از جاده اصلی خارج شدیم وتا جایی که امکان داشت با دوچرخه رفتیم و بعدش دوچرخه ها رو گذاشتیم و بقیه راه رو پیاده رفتیم.



تصور این که این تنگه ها و دره ها زمانی زیر آب بوده اند حس عجیبی در انسان ایجاد میکرد

موقع برگشت از تنگه چاهکوه هوا تاریک شده بود و جاده هم روشنایی نداشت.با زحمت و احتیاط خودمون رو به روستایی که 2-3 کیلومتر جلوتر بود رسوندیم .اسم این روستا نیز چاهکوه بود .به کمک یه مرد مهربان در مکتب خانه روستا مستقر شدیم.

روز خوبی بود با این که از زمان خوب استفاده نکرده بودیم و مسافت زیادی رو رکاب نزده بودیم اما لذت بخش بود و خوش گذشته بود.من هم با دوستای جدیدم صمیمی تر شده بودم مخصوصا آقا مهدی که انسانی با روحیه خوب و دوست داشتنیه

ادامه را در قسمت بعد بخوانید....



سوار بر یک بالن بر فراز ایران برای سال نو

برای لحظاتی نوستالژیک ها را فراموش کن و تصور کن آنچه را که می نویسم و آنچه را که میخوانی...

سوار بر یک بالن بر فراز ایران برای سال نو



تصور کن آهنگی ملایم را که در صفحه گرامافونی ضبط شده و تو گوش میدهی به آن،تخیلاتت را با من همراه کن،سوار بر بالن تصور کن آنوریسم مغزی شده ای و از دنیای بی عاطفه رخت بسته ای!به گلایول های پژمرده ی روی قبرها فکر نکن

فشارهای روحی و عقده های جنسی را رها کن اکنون بر فراز آسمانی و احساس خنیاگری را میکنی که کارش را خوب بلد است و فولکلورهای منطقه ی خود را اجرا میکند

تصور کن آنچه را که میخوانی،ترانه های خاکستری واقعیت دارند اما تو به گرامافون گوش بده و عشق های خط خطی را فراموش کن.ژست روشنفکری ات را با روشن کردن چیز بیهوده ای مثل سیگار تکمیل کن!

خیره شو به سیب سفیدی که روی میز است،قرص های آرامبخش کار خود را کرده اند.

چشمهایت خیره اند و تو در بالن خنیاگری میکنی و نمیدانی آوانکارد کدام مدلیته در این جهانی.از آن بالا موجوداتی با نقاب های رنگی می بینی ،آری موجوداتی گم شده در دنیا...

چه می بینی به من بگو.تاورهای سر به فلک کشیده ،اوه جامعه ای مرده پرست ،آن چیست؟ سیاستی بیمار یا شاید بیماری سیاسی ،پرده دریهای آشکار ،دردهای خون آلود و خون های دردناک .پس شاعر و گل و شکوفه های گیلاس کجا هستند!؟

بردهای قرن بیست و یکم ،دنیای بی تفریح و زندگی هایی که پشت افکار زندانی شده اند.صله رحم بریده شده بین انسان ها و دوستانم غرق در مشکلاتند،آه کپسول اکسیژن را بزن میدانم نفست میگیرد از این تصورات.

آه خدای من آنجا را ببین ،انسان هایی که کوک می شوند و از صبح تا شب را تکرار میکنند!گرد و غبار نمیگذارد ببینم آن گوشه چه بر سر آن جوان که سنت شکنی کرده می آورند!

باران میگیرد و نقاب ها شسته میشوند ،در می یابی رفیقانت برعرش جای دارند و تو چون فرشی هستی برای آنها ،پشت پلک های آن دخترک چه میگذرد،بیقراری نکن تو در بالن هستی و نظاره میکنی...

ضحاک های زمانه ما علاوه بر مغز ،قلب جوان ها را هم میخواهند.خود را ملامت نکن ،فریب نخور،زجر آن انسان جزئی از زندگی اوست شاید روزی کیمیاگری شود به رسم سانتیاگو...

میبینی آپارتاید در سرزمین تو هم به گونه ای وجود دارد!

صفحه گرامافون به آخر میرسد و وقت فرود آمدن است.بالن در دشتی پر از گل فرود می آید،افکارم بیدار می مانند و اکنون میخواهم پَر باشم برای پرواز انسانی ...

پرواز کند و ببیند بزرگترین گناه دروغ است، نظاره کند عشق های ناتمام که رد پاهایشان جا مانده بر تن معشوق ها...

نفس هایمان سنگین شده است،نترس ،بلند شو و سیب سفید را گاز بزن ،بر روی عرشه زندگی ،سکان را بگیر و به سوی شکوفه های گیلاس و پروانه های رمیده هدایت کن زندگیت را، شاید دریچه ای باشد برای رسیدن به خوشبختی ...

 

سال نو رو به همه دوستان تبریک میگم،امیدوارم سال خوبی رو پیش رو داشته باشید.سالی شاد تر و پر از آرامش

اگرخواستهایتان را باور کنید به آنها خواهید رسید شک نکنید...


سال نو مبارک